روزهای آخر
سلام عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق مامان وبابایی
ديگه اين روزها روزهاي آخره خدا بخواد
اين اخرين نوشته هاي من در دوران شيرين و خاطره انگيره بارداريه دلم براي اين روزها براي لگد زدن هات و براي دلبري كردن هات سكسكه هات براي اون دستاي كوچيكت كه يهو از پهلوهام ميزنه بيرون براي همشون تنگ ميشه واي پرنیا امروز ياد اون روزي افتادم كه براي اولين بار آزمایشم مثبت شد خيلي خاطره انگيز بود خيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی
وقتي فهميدم تو جوجوي من تو دلمي انگار خدا همه دنيا رو به من داده بود من و بابا بهرام سر از پا نمي شناختيم چه روزي بود هيچ وقت از يادم نميره 19 فروردین
تو اين تقريبا 9 ماه روزهاي شيرين زيادي داشتيم باهم همين طور روزهاي پراسترس روزهايي كه ميخواستم برم صداي قلبتو بشنوم ، آزمايش غربالگري ، سونوها و ازمايش ها
چند دفعه اي كه تكون نميخوردي و ما رو ترسوندي
همش براي من الان مثل يه فيلمه كه جلوي چشمام رد ميشه و از همشون خاطره هاش مونده
عسلم, بايد برات اعتراف كنم كه توي اين مدت بارداري باباي مهربونتمثل يه فرشته تمام سعيشو كرد تا من و تو سالم باشيم و راحت و بتونيم اين دوران رو بگذرونم,فداشـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شايد الان وقتشه تا يكم از بابا بهرام قدرداني كنيم
بهش بگيم چقدر عاشقشيم و چقدر دوستش داريم
و زندگي بدون اون حتي براي يه لحظه برامون معنا نداره
و خدارو شكر كنيم من به خاطر داشتن همسر گلم و تو به خاطر داشتن يه همچين پدر مهربوني
خدايا شكرـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
فردا براي اخرين بار انشالله بايد برم مطب خانم دكتر براي چكاب تقريبا كارامونو كرديم کارای بيمه رو بابا بهرام انجام داده, منم همه آزمايش ها و نامه ها سونو ها آماده كردم براي روز دوشنبه گذاشتم تو يه پوشه
ما الان فقط منتظر اومدن گل باغ زندگيمون هستيم كه انشالله به سلامتي بياد تو بغلمون