خاطرات دوران بارداری
سلام عزیزم
اول عذر خواهی میکنم به خاطر اینکه چند روز دیر کردم یعنی خیلی دلم میخواد که زود به زود برات مطلب بنویسم ولی باور کن از بس باهات مشغولم که زیاد وقت نمیکنم شب هم بعد از خوابوندن تو میگیرم میخوابم یا به کارهای عقب افتادl میرسم۰
عزیزم الان که دارم این مطالب رو مینویسم تو بیداری بغلم نشستی و داری با انگشتای کوچیکت دکمه های کیبردو فشار میدی و نمیذاری من کارهامو انجام بدم. بابا هنوز خونه نیومده توی شرکت داره کار میکنه میبینی بابا چقدر زحمتکشه۰
من هم شامم رو پختم و دارم برای عزیز دلم خاطره مینویسم
تو مطلب قبلی من از ماههای اول حاملگیم نوشتم میخوام امروز ماجرای دومین سونو گرافی رو برات بنویسم (اگه شما اجازه بدی)هفته نهم حاملگی با خاله مریم وبابایی رفتیم شیراز پیش یه دکتر متخصص تا وضعیتم رو چک کنه.
دکتر گفت :باید زیاد استراحت کنم وبا وضعیتی که داشتم احتمال سقط رو داد برام یه سونوگرافی نوشت که اونم خودش انجام داد وگفت همه چیز نرماله,بعدشم واسه یک ماه دیگه بهم نوبت داد.
اما مامان زیاد از کارش راضی نبود عسلم.
استراحت کلمه ای بود که شنیدنش هیچ خوشایند نبود اونم واسه منی که تو خونه بند نبودم,یا سالن ورزش بودم یا دانشگاه یا کانون و از همه مهم تر دانشگاه بود (مامان عاشق درس خوندنه و همش دلش میخواد دانشجوی ممتاز باشه)اما خدا رو شکر که دیگه کلاسا داشت تموم میشد و وقت میان ترما بود.مامان اون موقع ترم 4 بود عزیز دلم.
اولین همکلاسیم که فهمید مامان داره نی نی دار میشه مرضیه یکی از دوستای صمیمیم از اشکنان بود ,از وقتی فهمید دیگه تو دانشگاه اجازه نمیداد تند راه برم یا این که زیاد از پله ها بالا وپایین بشم,البته بقیه دوستای مامانم دست کمی از مرضیه نداشتن نمونش عصمت و فرزانه , مامان فدای مهر بونی های همشون.انشا الله اونا هم یه روز طعم مادر شدن رو بچشن.
برگشتنی هم با بابایی و خاله مریم رفتیم آتشکده زرتشتیان که تو راه بود هوا اینجا با وجود چشمه آب خنکی که از جلوی آتشکده می جوشید خیلی عالی بود بر عکس هوای لامرد که آدمو بخارپز میکرد, همون جا کلی عکس گرفتیم, خلاصه به چهار نفرمون البته با احتساب جوجه ای که تو دل مامان بود کلی خوش گذشت ,تو راه بابایی چند تا سبد خیار گرفت ,که هرچقدر هم که واسه این و اون بردیم باز هنوز تا یک ماه هر چی میخوردیم تموم نمیشد .